۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

اندر حکایت پوست (10) هزلیات ـ پاره دوم




اندر حکايت پوست 10

هَزلیّات ـ پاره دوم











پیش از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می­ کنم. این نکته مهم در کلیه نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن­ که از ازدیاد پانویس­ های طولانی و موضوعاتی که باید در مورد آن­ ها توضیح جانبی داد ازجمله:
نام­ ها و مکان­ ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر: 
1.   با رنگ متفاوت از زمینه اصل، و
2.   با حروف کژ، و در پاره ای از مواقع،
3.   با خط زیرین مشخص شده است.
خواننده درصورت تمایل به آگاهی بیش ­تر می ­تواند بر روی واژه، اصطلاح، نام و یا ... «کلیک» کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی خود کمی بیافزاید. مثلاً اگر شما بر روی نام سلطان محمود غزنوی که به صورت «سلطان محمودغزنوی» نوشته شده است، «کلیک» کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد. 




فهرست مطالب
نقد کوتاه
راهنمايی­ های ضروری
به ­بهانۀ پيش ­درآمد
شعارها
و حالا اندر حکايت پوست
انواع پوست و طبقه ­بندی آن
الف ـ جنس پوست
ب ـ رنگ پوست
ج ـ دامنۀ فعاليت پوست
د ـ تأثيرات جوّی و پوست
هـ ـ مشخصات و مختصات وضعی/حالتی پوست
و ـ نقش پوست در پردازش کارهای جاريه
ز ـ کارآمدهای پوستی
فعاليت­ های درون­ مرزی وآسيب ­شناسی پوست
الف ـ فعاليت­ های درون ­مرزی
ب ـ آسيب ­شناسی
ب 1 ـ نگرانی­ ها
ب 2 ـ آسيب ­ها
ب 3 ـ شباهت الگوئی
ب 4 ـ حواس ­پرتی
ب 5 ـ آلودگی موقتِ سطحی
ب 6 ـ خطاهای کوچکِ غيرعمد
داستان
اندرزها و مثل ­های پوستانه
ضمائم
آقا رضا، همکار جعفرآقا!
اندر بيان ستايش پوستان خَرزَه و...
بارک­ ا­لله پسم، بارک ­الله پيشم
بستن مرد
بِله ­ديگ، بِله چغندر
پوست­ های خان ­ساز
چابُکی
چه زمانی ابوالحسن، ابول ـ حسن شد؟
شکايت تَظَلُمِ آلت فعل
پاسُخ به شکايتِ آلت فعل
يک پوست و دو هوا
* هَزليّات
آتشِ کُس
آرزوی کير
اعترافِ کير
باريک ­بين
بازی کير با کير
بی­ پوست ماندن کير
پرگارِ جهان
پوستباز
پيوندِ نَسَبی
ترک وطن کرده ­ها
تمنای بازگشت
تيمار مَلول
جامِ جهان
جست وُ جوی کير
جلوۀ پَس و دلکشی پيش
حسادت من، بر آن رند
حکيم گشتن کير
خواهشِ کُس
خودخواهی
دُبُر، هدیۀ «نرگس»
در انتظار وصل
در خم کونِ تو
ذِکر جميلِ کير
رستاخيزِ يگانگی
رَسمِ نِکو
سرگشتگیِ کير
سفر کرده به ­دَرَک
طلبِ بخشايش
طلوعِ کون
کُسِ پُر غُرور
کشفِ کير
کيرِ چابُک
کير می­آيد
گوزم گير
افزوده­ ها
برگزيده­ای از منابع و مأخذ        










باز درآمد به­ شب، مجلسيان، پوست اوست
ديده غلط می­ کند؟
نيست غلط!
اوست، اوست!
زود شود دير ـ دير، دير نشود زود ـ زود،
مالِ1خودت کرده­ ای،
مالِ دگر، مالِ دوست
خان به آتش شود،
مال به يغما رَوَد،
عُمرت سه ـ لا همی ­شود،
چون بَرِ تو پوستِ اوست
گاه، به مسجد شود، گاه به ديرِ کُهن،2
نک، به بام طَرَب،
«گُشنۀ3» کير اوست، اوست
از هوسِ کون او،
                    باغ پُر از کير شد


وَز کُسِ شهلایِ او،
       دشت وُ چَمَن پوست پوست
امر به وفا چو می­ کند،
«قُنبُل» هوا همی ­کند،
«پَس» همه وقت نور، نور
         «پيش» همگی موست، موست

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 1. نک. افزوده­ها. 
2. واين بيت بدان منظور آمده است که تظاهراتِ ظاهری کُس به امر خُشکِ مقدسی،چيزی نيست جز يک بازی خيمه­ شب­ بازی برای گول زدن و گمراه کردنِ کير، که او مريم باکره­ای ست که از کير بَدَش می­ آيد. والله همچون کُسِ ليلی، کُسِ او نيز، تشنۀ کير است. و بر مُنکِکِکِکِرَش لعنت. اين دانش بر اساس و بنيانِ تجربۀ نويسنده، پايه ـ گذاری شده است!
3. نک. افزوده­ها.














 پيشوايی، کيروَش وُ خايه4 به‌سر
داشت چون يوسُف، يکی زيبا پسر
کَس به‌شکلِ اين پسر هرگز نداشت،
هيچ کونی وِجۀ آن کون نداشت
گر به شب، از خانه بيرون آمدی،
آفتابی نوـ ش به دوران آمدی
چشم «نرگس» ـ ­وَش اگر برهم زدی،
آتش اندر جُملۀ کيران زدی
صورتش را وَصف کردن می ­نَبود،
خور وُ مَه وَ ز خجلتش، بيرون نبود
چون که بر خنديد، لُپَش آبِ نبات،
        تشنه­ ـ­ کيران وَ ز لَبَش، دُزدَند زَفاف
هرکه او، کون پسر کردی نگاه،
می ­بماندش، همچو خر، پايش به گاه
نام او بودی رضا وُ دل ­ـ ش دلبندِ همه،
بنده و  زار وُ ذليل ـ ش هم، همه
                  

بود رِندی کير به‌دست وُ با خبر،
بی‌سر وُ پا شد ز کون اين پسر
رفت رِندش در زمانش، پيشِ شاه،
می­ بدادش لعل وُ گوهر آن گدا
گفت رِندش:
« حاشَ­ لله، کردن کون حاجت‌ ست!
حاجتم را کُن روا،
نَک، الذَکَر5 وَالشاهد ست!»
                   *****

پيشوا را شادی­اش بر دل فِتاد،
کير رندش ناز کرد وُ در «کونَ6»ش نـهاد
آن گدا گفت:
«... ـ پيشوايا! چون کُنی!؟
می‌بخواهم يوسُفَت، نی! چون توئی!»
پيشوايش گفت:
« تا تو اول، چون کُنی اين پير را،
پس برآری بر کَسَل7 آن کير8 را!»
آن گدايش نيک بر حاجت رسيد،
                             هم پدر را کون بکرد وُ،
                                               هم که «يوسُف9»ش کون دريد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
4. خايه در اين­جا به ­عوضِ تاج پادشاهی آورده شده است و این پیشوا ملکه ­ای هم داشت با چهره ­ای «فرح»زا، ولاکن ایشان (پادشاه) به عوض تاج شاهی، بر سر خود؛ خایه­ های خود برمی ­نهاد.
5. و در اين­جا آن رند، به کير خود، اشاره می ­کند.
6. مُراد فقط به فقط کون خودِ پیشوا است، نه کون ديگری.
7. کَسَل يعنی: سستی و کاهلی. و دراين­جا به معنای: به ­راحت، بی­ دغدغه و آسان آورده شده است. 

8. اشارت به کيردار است، نه، خودِ کير.
9. و اين يوسُفِ کون دريده، پس از مدتی کوتاه، گويا رفت و ساکن آمريکا شد. و با اشاره به فيلم رُم Fellini's Roma (1972) اثر «فلينی» Federico Fellini .



که در اين فيلم، يوسُفِ کون دريده، شهر رُم است. و

نک: 

| اندر بيان ستايش پوستان خَرزَه و ترورِ «جنگل­‌ ـ­ سلطان» توسطِ درازگوش. و

||  فيلم گاو.




اين فیلم بر اساس داستان عزاداران بَیَل اثر غلامحسين ساعدی و کارگردانی داريوش مهرجوئی و با هنرنمايی عزت‌الله انتظامی در سال 1348 ساخته شد و برندۀ جوائز متعددی گرديد. 
فيلم گاو به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران برگزیده شده است. در این فیلم حل تمام مشکلات از، «مش اسلام» (با بازیگری نصیریان) خواسته می­ شود و گمان می ­رود که این آقای «مش» اسلام توانایی دفع تمام مشکل آن آبادی را دارد.

داریوش مهرجویی به عنوان کارگردان فیلم و هنرپیشگان این فیلم خائنین «مرعی»ی و نامرعی ای هستند که بر استواری و دوام «اسلامیستی» ایرانیان می کوشند و زمینه را برای ورود خمینی آماده می سازند. فراموش نشود که این فیلم تقریباً 10 سال پیش از ورود خمینی ساخته شد و بر روی اکران رفت.

«احسان نراقی» در يکی از گزارش ­های خود اشاره می‌کند که «محمدرضا پهلوی» شخصاً فیلم گاو را دید و پیام آن ­را نیز، دریافت (ناراست بزرگ تاریخی). و این فیلم «گاو» را خمینی هم دید.

داریوش مهرجویی چندی پیش (2015 م.) در فرانسه گفت:

نمایش فیلم گاو برای خمینی باعث شد که او بگوید: «... ـ ما با سینما مخالف نیستیم».















بود کيری پُر ز پشم و نامدار
بُرد از وی کونکی صبر و قرار
بَر اميدِ آن‌که بيند کونک ­ـ آن،
شب بخُفتی کيرِ ما ‌در کویِ آن
يک دو روزی چون گذشت براين روال،
پيچ در خم شد به­ کارش،
فهمش هم، اندر زوال
شد چُنان اَندر فَراقِ کون، زبون
تا بشد از کار وُ ‌واماند از هَیون
                   *****

يک شبی پيدا بشد، آن گُم شده،
بر سَرِ بام، يکسَره قُنبُل شده 
کير ديد آن کون را بر پشتِ بام،
رفت بالا وُ بشد، داخل به فام
ماند هفت روزی در آن جای شَمیم
                                 چون به ­زير آمد،
                                                 بشد ميرزا حکيم









ای کيرکِ من! چونی؟
يک بوسه به چند زونی؟
يک کوزه مَنی خواهم
ز آن آبِ کمر، کونی!




بسيار به ­گرديدی، دانم تو کُس‌آ ديدی،
در کردن من، آن شب،
ناکس! تو چرا ريدی؟
ای غافلِ! ژوليده،
ب ­ـ ­‌آن هيکلِ آلوده،
در کون، تو چه می­ کردی؟
غُريده وُ شوريده!
و ز کردن کون بگُذر!
ای خوبِ پسنديده!
دوصد کيرها به­ دَرزَم رفت،
نمی‌گويم ز ناديده
هرجا که رَوی دانم،
من خویِ تو می ­دانم!
تو ميلِ «چوچول» داری،
من رازِ تو می­ خوانم
در رقص درآ، مُفتی،
يک حملۀ ديگر کُن،
از بَهرِ تَپانيدن،
آن هيکلِ خود شَق کُن
و آن پشم خوشِ مُشکين،
می‌جور تو با انگشت
رحمی بُکُن، ای چَنگی!
بگُشا وَجَبَت از مُشت
از لمس و نيوشِ تو، مِس گفت که:
    «... ـ زَر گشتم!»
می­ کوش برين کُس هم،
يعنی که:
          «منم هستم!»
بُگشا و گُشايش بين،
بنواز و سِتايش بين،
نعمت دِه وُ نعمت گير،
آبی دِه وُ مالِش بين
واقف شدی از رازم؟
مَحروم مَيَندازم،
هر دَم، بِه ­تَپان در کُس،
با ليس، بِپَردازم 








 




ای نظر! بی­ من، مَباز وُ
ای نگه! بی­ من، مَکُش
ای تو خواه! بی ­من، مَخواه وُ
ای زبان! بی ­من، مَگو
ای تو چشم! بی ­من، مَبين وُ
ای تو گوش! بی ­من، مَگوش
ای تو دل! بی ­من، مَتپ وُ
ای تو خواب! بی ­من، مَرو
ای تو لب! بی ­من، مَمَک وُ
ای تو رُخ! بی ­من، مَبوس
ای تو دست! بی ­من، مَمال وُ
ای تو پا، بی ­من، مَپا
ای نفس! بی ­من، مَيا وُ
ای شکم! بی ­من، مَخور
        *****

ای تو کون! بی ­من، مَدِه وُ
ای تو کير! بی ­من، مَکُن
ای تو آب! بی ­من، مَريز وُ
ای تو کُس! بی ­من، مَنوش
ای تو خود! بی ­من، مَباش وُ
           ای تو من! بی ­پوست، مير









آمده­ ام «طبق» نَهم!
کيرِ تو را به سَر بَرَم
گر شکنی دلِ مرا،
من کُسِ خود چه رَه بَرَم!؟


آن­که ز ضربِ کيرِ او،
کوه شکاف می­ خورَد،
پيش نهاد کيرِ خود، وَه که چه نيک ـ ­سِپر بَرَم!
وآن­که ز کيرِ ضُخم او،
تير به دل فُرو رَوَد،
سطل ز جویِ کير او، آب سویِ جگر بَرَم



کير نشسته در دو چشم،
من به کجا نظر کنم؟
کير گرفته شهرِ دل، من به چه دِه سَفر بَرَم؟
در هوسِ منارِ او،
همچو دو چاه10 گشته ­ام
وَز سَرِ رَشکِ کيرِ او، کيرِ خَرَک فُرو بَرَم




اين دُبُرم، جوابِ آن،
کير که خاست پيشِ من،
گفتم که:
بخور! نمی‌خوری؟
پيشِ کَسِ دگر بَرَم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
       10. ـ منظور از دو چاه؛ یکی چاه کون است و ديگری چاه کُس.












وآن­که بی ­پوچ و بی ­هيچ کند کير مرا راست،
کجاست؟
وآن­که بيرون کشد از جان و تنم «آب»،
کجاست؟
وآن­که کيرها به ­سَحَر، نعره‌ زنانند از او،
وآن­که چون من، همه را،
قُنبُلش از فهم بِبُرد‌ه ست،
کجاست؟
وآن­که در وادیِ وامق،
می ­بچرخيد ز «گُشن11»،
و آن­که از عطرِ گلِ سينۀ او، لعل بِتَرکيد،
کجاست؟
وآن­که گر کُس کُنمی،
جز کُسِ او، کُس نَکُنم،
وآن­که او غوزکِ کيرِ من وُ خايه ­ام اِشکست،
کجاست؟
وآن­که او هيکلِ کيران بياراست به اوج،
وآن­که او ناظم کيران بُوَد وُ لازم آن هاست،
کجاست؟
وآن­که او غمزۀ چشمش همه را بُرد ز هوش،
وآن­که او در همه کيرها،
همه‌جا،
     شور بيفشاند،
کجاست؟
وآن­که او آن سِپَر باکره­اش،
واااای که چه بی ­تيـيـيـير بماند!
و ين­که او باکره­ ای می ­طلبد بهرِ تپان،
در تن ما هست!
کجاست!؟
                   *****

عقل تا پوست نشد،
چون و چرا پَست نشد


وآن­که او، خود چو بشد پوست وُ،
وَز چون وُ چرا رَست،
کجاست؟؟


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
11. نک. افزودها.












در خم کونِ تو از اهلِ،
                   تَپون شد کیرِ من
وَ در آن پیچ و خم کون،
                   چو چوب شد کیر من
چس مگر با سر آن درز تو پیوندی داشت؟
                    که بزد ملحفه بر کُنج و،
                                                      برون شد کیر من
این همه عشوه مگر زیر سرِ کونِ بود؟
چون گرفتار بدین چاهِ خلاء شد، کیر من
به تمنای تو ای هستی ارباب دودول
پیش اهلِ دُبر و کُس،
              زبون شد کیر من












 

 کيرِ ما امروز،


بر شکلِ دگر، عُريان شده ‌ست!
در‌ جوارش هم­چو رقاصان، کون وُ کُس،
رقصان شده ‌ست
«نرگس»­ی در طالع وُ ناهيد وُ پروين در حضور،
يارِ خايه زُلفِ ‌شان، نَک کيرِ ما،
تابان شده ‌ست
گر بگويم چيست کير، مانی تو از فهم وُ خِرَد،
می ­چرا؟
ـ کز لُطفِ آنَ ‌ست ک ­­‌ـ ­‌آسمان،
سامان شده‌ ست
شاخ کير اَندَر اَبَد، ريشه­ اش اَندَر اَزَل،
اين درخت را تکيه بر عَرشَ­ ست، خود،
کيهان شده ‌ست
فانی شود هفت آسمان،
گر نبود کير در ميان،
در کار وُ علم وُ فلسفه، ليلیِ ما،
مجنون شده ‌ست
هوش را بی­ هوش کرده ‌ست،
فهم را از بيخ کَند؛
چون که تام زندگی: ـ کيری12،
ز بی­ کيری شده‌ست!
می ­بزد فرياد، «کير!» آن مُنجیِ13 شيرين ـ ­سُخن:
ــ «... ـ وَز کراماتِ من ­ست، نَک نيستان،      
                                              هستان شده‌ ست»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

12. کيری در اينجا به معنای بی­ هُوده و بی­ جهت/بی ­دليل، آمده است.

13. مُنجی، يا ناجی، از القاب حضرت نوح و به ­معنای رهاننده، نجات­دهنده  می ­باشد. و با التفات به، داستانِ کشتی نوح. ولی اما که مسیحیان این لقب را از نوح دزدیدند و به عیسایش خوراندند و از این پس ناجی لقب عیسا شد.









 



شهدِ روان کير را، بر کُسِ من روانه کن!
آن خايۀ چون توپ را،
بر دُبُرَم حواله کن!
غُرشِ رعد خشم توست،
حسرتِ کُس رَسمِ توست،
می برگُشا اين شُرتَکَم،
زُلفِ کُسم تو شانه کن!
در نَطع14 آن پستان من،
مات15و پياده16 گشته­ ای!؟
دندان خود تو تيز کن،
کُرستِ من تو پاره کن!
تيز زدن کار توست،
اين کُسِ من شکارِ توست،
خيز و لحاف کژ بِنِه،
کون مرا نشانه کن!
نيست تو را شهر وُ چَمن؟
نيست تو را مُلکِ خُتن؟
بی­ وطن است نَک کيرِ تو؟
در کُسم آشيانه کن!
در همه ­جا پير وُ جوان،
مشغولِ الواتی شدند،
تو هم بيا محضِ «خودا»،
چوب تو کون زمانه کن!
بی­ دَرز بود «مريم» ما،
با دَرز شد آن مَه ­لَقا،
باش تو هم «روح­ الُچُپُق»،
کيرت درين ميانه کن!
گر همسرت منع ات کند،
وز کردنم سردت کند،
زنگی بزن با تلفن،
يک چيزی رو بهانه کن!
تشنۀ آن شهد بُوَد،
هم پسِ من، هم پيشِ من،
راست کن آن «بيرقِ سِلم»17،
تفرقه راااا، يگانه کن!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
14. نک. افزوده­ ها.
15. مات: باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت، بازماند. و در اين­جا، به ­معنای دوجهتی مات شدن، و گيج و مبهوت شدن، آمده است.
16. پياده: یکی از مهره ­های شطرنج. ضدِ سواره. و پياده گشتن در اين­جا به ­معنای به ­زير آمدن و سواره نبودن و حيرت زده، آمده است.
17. نک. افزوده­ ها








کیریشتوف پوستتوفسکی

پوست­شناس ساکن کشور 

پوستستان



ویرایش جدید 2019/04/27

ادامه دارد ...