اندر حکايت پوست 8
ضمائم
پیش
از هرچیز توجه خوانندگان را به یک نکته مهم جلب می کنم. این نکته مهم در کلیه
نوشته «وبلاگ» بکار گرفته شده است. برای آن که از ازدیاد پانویس های طولانی و
موضوعاتی که باید در مورد آنها توضیح جانبی داد ازجمله:
نام ها و مکان ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
نام ها و مکان ها، اصطلاحات متدوال ... و بسیار دیگر، جلوگیری شود؛ نکته مورد نظر:
1.
با رنگ متفاوت از زمینه اصل، و
2.
با حروف کژ، و در پاره ای
از مواقع،
3.
با خط زیرین مشخص شده است.
خواننده
درصورت تمایل به آگاهی بیشتر می تواند بر روی واژه، اصطلاح، نام و یا ... «کلیک»
کند تا به «ویکی پدیا» رفته و بر آگاهی خود کمی بیافزاید. مثلاً اگر شما بر روی
نام سلطان محمود غزنوی که به صورت «سلطان محمودغزنوی» نوشته شده است،
«کلیک» کنید، صفحه مورد دلخواه شما باز خواهد شد.
فهرست مطالب
نقد کوتاه
راهنمايی های ضروری
به بهانۀ پيش درآمد
شعارها
و حالا اندر حکايت پوست
انواع پوست و طبقه بندی آن
الف
ـ جنس پوست
ب
ـ رنگ پوست
ج
ـ دامنۀ فعاليت پوست
د
ـ تأثيرات جوّی و پوست
هـ
ـ مشخصات و
مختصات وضعی/حالتی پوست
و
ـ نقش پوست در پردازش کارهای جاريه
ز
ـ کارآمدهای پوستی
فعاليت های درون مرزی وآسيب شناسی پوست
الف
ـ فعاليت های درونمرزی
ب
ـ آسيب شناسی
ب 1
ـ نگرانی ها
ب 2
ـ آسيب ها
ب 3
ـ شباهت الگوئی
ب 4
ـ حواس پرتی
ب 5
ـ آلودگی موقتِ سطحی
ب 6
ـ خطاهای کوچکِ غيرعمد
داستان
اندرزها و مثل های پوستانه
* ضمائم
آقا رضا، همکار جعفرآقا!
اندر بيان
ستايش پوستان خَرزَه
و...
بارک الله پسم، بارک الله پيشم
بستن مرد
بِله
ديگ، بِله
چغندر
پوست های خان ساز
چابُکی
چه زمانی ابوالحسن، ابول
ـ حسن شد؟
شکايت
تَظَلُمِ آلت فعل
پاسُخ
به شکايتِ آلت فعل
يک
پوست و دو هوا
هَزليّات
آتشِ کُس
آرزوی کير
اعترافِ کير
باريک بين
بازی کير با کير
بی پوست ماندن کير
پرگارِ جهان
پوست باز
پيوندِ نَسَبی
ترک وطن کرده ها
تمنای بازگشت
تيمار مَلول
جامِ جهان
جست وُ جوی کير
جلوۀ پَس و دلکشی پيش
حسادت من، بر آن رند
حکيم گشتن کير
خواهشِ کُس
خودخواهی
دُبُر، هدیۀ «نرگس»
در انتظار وصل
در
خم کونِ تو
ذِکر جميلِ کير
رستاخيزِ يگانگی
رَسمِ نِکو
سرگشتگیِ کير
سفر کرده به دَرَک
طلبِ بخشايش
طلوعِ کون
کُسِ پُر غُرور
کشفِ کير
کيرِ چابُک
کير می آيد
گوزم گير
افزوده ها
برگزيده ای از منابع و مأخذ
پوست های جعفری
آقايی به آقایِ ديگری رسيد. او را سخت دلتنگ و متفکر يافت وُ سَبَب پرسيد.
آقای غمزده گُفت:
«... ـ والله،
از بيانش شَرم دارم، ولی چاره چيست... تازگیها، خبردار شده ام که فرزندم، [رضا]،
«رضا1» به اين و آن می دهد.»
آقای ديگر دستی به پشتِ او زد و
گفت:
«... ـ برایِ
همين مختصر، خُلقِ مُبارک تنگ شده است؟ اين که نبايد اسبابِ خيالِ شما بشود.
نورچشمی جعفرِ ما هم تا بچه بود، همين گرفتاری را داشت. انشاءالله آقا رضایِ حضرتِ
مُستطابِ عالی هم، وقتی پا به سن گذاشت، مثلِ جعفرِ ما، خود ـ به ـ خود از سرش میافتد!2»
[و همچون مريمِ مصری3،
دستار بر سر بسته، راهِ تقوا در پيش می گيرد، و مُلّای زمانه می شود].
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
3. Mary of Egypt زن فاحشه مصری که پس از ظهور منظر مسيح بر وی،
سر به صحرا گذارد، و راه زهد و تقوی پيش گرفت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. نک:
افزودها
2. جمالزاده:
در صندوقچۀ اسرار، جلد 2، صفحۀ 100.
توجه کنید که هر کس به دین مسیح مشرف شود، در یک چشم برهم زدن موهای سرش بور می شود و شکل و شمایل اروپایی بخود می گیرد، حتا اگر فاحشه ای از مصر باشد، با موهای مجعد مشکی.
بشتابید بانوان پیرو مد. و هرچه زودتر، مسیحی شوید.
گوستاو مالر Gustav Mahler با الهام از زندگی مريم مصری، سمفونی شماره
هشت خود را، آفريد.
اندر بیان ستایش پوستان خَرزَه و
تِرور
«جنگل ـ سلطان» توسط درازگوش
آمده است شيری و درازگوشی عَزَب مانده با
يکديگر به «وَطی» رضا دادندی.
درازگوش گفت:
«... ـ مؤمن! به اين
سادگی ها هم نباشد، چونکه می دانی خَرزَه من برعکسِ خودم (همانگونه که اُفتد و
دانی)، آنچنان بی ارزش نباشد و برايت چهار دليل قاطع آورم.
اول آنکه:
داشتنِ اينچنين
خَرزَه آرزویِ ديرينۀ هر مردی ست.
دوم آنکه:
از مالِ
دنيا، تنها دلخوشیِ من همين خَرزَه بُوَد. زيرا از طلوعِ شمس تا طلوعِ قمر، مرا
به کارِ گِل گمارند و بارها بر پُشتم برمی نهند. ليک، در کوته فرصتی که هرازگاهی
پيش آيد، به استراحت پردازمی که به ناگاه، مرا از استراحت بازدارند و قضيبم را با
نداهائیِ پويان و جويان پی در پی، «کيرِ خر... کيرِ خر...» گويان، در هر زمان (چه
شب، چه روز)، و در هرمکان (چه دور، چه نزديک)، در ممالکِ فرنگ و در سرزمين هایِ
چين و ماچين، در ديارانِ کلده و آشور، در باغها و در صحراها، در کوچه ها و خيابانها،
در داد وُ ستدهای رسمی و در معاملاتِ شخصی، اين خَرزَه من به کونی، کُسی، در لایِ
پاچه ای يا حتی به دهنی، هر دَم هماره، حواله میشود. و آن کون ها، کـُس ها، پاچه ها
و دهن ها بر صفِ طولانیِ خاکستری برايستاده اند تا نوبتشان فرا رسد تا من بر آنان
فرورَوَم. و من برایِ اطمينان از آن که اين خَرزَه پُربها را توانايی همچنان باقی ست
يا خير، آن را بر شکمِ خود کوبم و از وجودش آگاه شده، لَذت همیبرم و مجدداً بر
اهميتش پی می برم و آن را آزادانه، به ديارهایِ حواله ای، روانه می گردانم.
سوم آنکه:
همانگونه که در فلکالسعاده اثر
اعتضادالسلطنه4 در صفحۀ 74
آن آمده است، هرگاه سرِ خَرزَه من اتفاقی [و البته که با تصميم قبلی خودم] رو بهمغرب
آورده شود و من با سُمِ پيشينم زمين را به کاوم و در همانگاه به آسمان نظر افکنم،
خَرزَه من در آن سرزمين، زمستانِ درازی را سبب می گردد.
چهارم آنکه:
در لابه لایِ
آرزوهایِ غلتانِ همچون مرواريدِ تمامينِ زنان، جای دارم که فقط برایِ حتّی يک بار
هم که بُوَد، بر سپرِ شحمیِ آنان [هم خودم، و هم نايبانم] فروکوفته شوم و باعثِ
وَجدِ بی حد و شعفِ بی مرزِ آنان گردم.»
در اين هنگام بود که سلطانِ جنگل،
لَهلَه زنان، به سخن آمد و گفت:
«... ـ بس کن ای فسانه گو!
سير شدم ز گفت وُ گو
وز فرطِ نشأتِ قَضيب،
دهان پُر از کفی غريب
تشنۀ آن خَرزَه منم
شوخ منم، مَشَنگ منم
مقعدِ من شَکر بُوَد،
گر نَچِشی، ضرر بُوَد
فسانه گویِ قصه گو!
خسته شدم ز گفت وُ گو،
حرف بس است،
سُخن بس است،
دگر بس است، بس است، بس است...
حرف مَزَن، سُخن مگو!
وقت رَوَد به گفت وُ گو
ليک، ولی ز بهرِ من،
شرطت بگو، شرطت بگو»
و با ابرازِ
احساسی چنين گويا، و لابه ای چنين جويا؛ درازگوش را بر جنگل ـ سلطان رحم آمد وُ
با خضوعی بسيار، ولی غروری درونی، گفت:
«... ـ شرط
بسی ساده بُوَد. و آن اين است که؛ نخست من برآيمی، زيرا شايد که باشد، که تو، چون
کارِ خود را تمام ببينی، مرا؛ کام نايافته بَردَری.»
سلطانِ جنگل به اين شرطِ ناقابل و
منطقی، با اشارتی به سر و لبخندی ملايم بر پوزه، رضا دادی.
درازگوش،
بهروزانه، بر پشتِ او جَستی، آن خَرزَه نابکار بر مدورِ تحتیِ سلطان درسَپُوختی و
زيرِلبی، به خواستِ دل زمزمه کردی که:
«... ـ طولِ قدِ تو، خَميده می خواهم
ديد!
لعلِ
لبِ تو، مَکيده می خواهم خيس»
لذا آواز برآوردی و نغمه سردادی
که:
«... ـ هِی اِ،
هِی اِ، هِی اِ، هِی اِ، اِ، اِ، اِ ،پُ پُ پُ، اِ، سر بگردان و روی به سوی من گير
وُ پوزه پيش آر؛ بیبوسه، کام، کار نباشد.»
سلطانِ جنگل با آزارِ بسيار و
لرزشی سخت و دلخراش در صدا، غُرشِ ضعيف و زنگدارِ خود را به کلام کشيدی و گفتی:
«... ـ نادان!
بی بوسه، کامکار و سپاسگزار باش که اگر مرا در اين حال، قدرت آن بودی که سر
برگردانمی و قد در جهتی خميده کُنَمی، حالی مادرت به عزايت می بنشاندمی!»
اين گلايۀ
جنگل ـ سلطان به آخر نرسيده بودی که درازگوشِ کار به کام رسيده، به خود آمدی
و نفس در سينه اش حبس گشتی.
درازگوش
قضيبِ سَپوخ را از مقعد به بيرون برکشيدی و لاجرم، آن آبشارِ آبِ کمرگاهش بر دو پایِ
پَسينِ سُلطانش و زمينِ باير روان بگشتی.
و اما در آن
هنگام، سلطانش را توانِ بر پا ايستادن نماندی و چهار پایِ استوارش لرزان و لرزان تر
گشتی و به يکباره، همچون کوهی عظيم، بهسينه، بر خاک پهن شدی و در گرد و غبارِ
برخاسته به غلتيدی و در عرصهگاهِ سقوط، چشمانش بر هر دو جهاتِ راست و چپ، سوی
برکشيدندی و از حدقه به بيرون برجهيدندی.
درازگوش که
منتظرِ چُنين واقعه ای می بودی، به آرامی ليک شادمان، تَسخَر زدی و پاورچين
پاورچين، معرکه را تَرک کردی.
و اما سلطانِ جنگل را، پس از
طولانی دَمی بی حالی، اَفاقه حاصل شدی. ليک از صَدمتِ آن قَضيب، از دو گوش نيز کر
ماندی. شرمنده، مُلک را بی صاحب گذاردی و سر به آسمان بُردی و استغفار کردی و غرق
در ندامت از حادثۀ پيش آمده، راهِ خود در پيش گرفتی و در بيشه هایِ تاريکِ مازندران، در ديار خانواری خود، خانه نشينی اختيار، و روی از جانورانِ ديگر، پنهان
کردی.
کوتاه چندی
سلطانِ «پشت ـ دريده» احوالاتِ خود را نامساعد ديدی، پس مَر نيازش بر خرگوش همیافتادی
و لاجرم، خرگوش را دستور رسيدی که بر درمانِ مقعدِ سلطان اشتغال وَرزی. و آن
خرگوش، روزی «پنج بار»، مقعدِ مبارکِ محترم را ليس زدی و بر آن، «فوتِ مقدس»
دميدی.
چند صباحی براين منوال گذشتی، تا
که سنگينیِ گوشِ سلطانش بهبود يافتی و چشمانش نيز بر حدقه استوار شدی.
ليک روباهِ
ملعون که از دور، مراقبِ اوضاع بودی، در خفا بطورِ پنهانی، مقعد را هر دَم ديدی و
پس از اندی، رازِ سربسته را بر «جنگليان» فاش گردانيدی و خبر خوفيتاً در جنگل پخش
شدی و جانورانِ سراسرِ جنگل دچارِ «اضطرابِ بیسرپرستی» گشتی.
*****
بيش از اين، اطلاع ديگری از سرنوشتِ سلطانش به «ما» نرسيدی. ولی اينطور شايع بودی که سلطانش به سرزمين های ديگر برفتی و در آنجا، دِق کردی و بِمُردی. و او را در کشور مصر، بر زمين سِپُردندی!
و بدينگونه بود که اولين ترورِ
سامان يافتۀ کامل با سپوخان کيرِ درازگوش در مقعدِ سلطانِ پرآوازه جنگل،
به ثبتِ تاريخ رسيدی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
4.
اِعْتِضـادُالسَّـلْطَنه، عليـقلى خ ا ن (1234 -
1298 ق/1819 - 1880م)، از شاهزادگانِ
دانشمند و نوانديش اواسط دوره قاجار و پنجاه و چهارمين پسر فتحعلىشاه
كه در سمت وزارت علوم و رياست اداره انطباعات و مديريت دارالتأليف
دولتى، خدمات ارزندهای برای گسترش فرهنگ و حمايت از دانشمندان و
روشن كردن افكار و راهنمايى انديشهها به سوی علوم جديد انجام داد.
اعتضادالسلطنه
فلکالسعاده را در رد سخنان منجمان و كاهنان و معتقدان به ستارهشناسى
و سعد و نحس كواكب نوشته است. از مندرجات آن، افكار مترقى نويسنده را مىتوان
باز يافت. و اين کتاب بر پايۀ تحقيقات نيوتن و با
توجه به آراء دانشمندان پيشين مسلمان خاصه بيرونى و فارابى نوشته شده
است. تأليف فلك السعاده در 1278 ق/1861م،
به پايان رسيد و در همان سال در تهران منتشر گرديد.
بارک الله پَسَم، بارک الله پیشَم
پوست های پَس و پیش فعال
يک علينقی خان تعليمی بود که او را به عنوانِ
پادو و خانه شاگرد، از دِه به شهر می آورند و وقتی او را به حمام می فرستند و تميز
می شود، آقایِ خانه به او نظرِ عنايت پيدا می کند. آقایِ خانه برایِ هر بار خلوت،
چيزی به او کَرَم می کند. پِسَرک پول ها را در کوزه ای که کفِ اتاقش دفن کرده بود،
جمع می کند، تا کمکم به ريش می رسد و بانویِ خانه به او ميل می کند و همين جريان
ميانِ او و خاتون برقرار می شود. علينقی خان پول هایِ او را هم در کوزه ای ديگر پس انداز
می کند. تا روزی که پس از چند سال، هوایِ آبادی و کس و کارش به سرش می زند. سراغِ
کوزه ها می رود و آن ها را لبالب از سکه هایِ طلا و نقره می بيند. کوزه ها را از
مدفن گاه درآورده، وسطِ کوزههایِ پُرپول، شروع میکند به غلتيدن و بشکن زدن. به طرفِ
کوزۀ اولی که می غلتد، می گويد:
«... ـ بارک الله
پسم!» و به طرفِ کوزۀ دومی که می غلتد، میگويد:
«... ـ بارک الله
پيشم!» و با آن ها، آب و مِلک می خرد و
صاحبِ سرمايه می شود.5
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
5. برگرفته
از: تهران قديم نوشتۀ جعفر شهری، انتشارات اميرکبير، ص 20، سال
انتشار1357.
با تغيير مختصری در عبارات و نشانه گزاری ها.
بستن مرد
اين باور وجود دارد که می توان از طريقِ جادو، قدرتِ جنسیِ مرد را بست.
منظور از اين اصطلاح آن باشد که
مرد به همآغوشی با زنی خاص يا با زنان عام بهطورِکُلی توفيق نيابد، بی آنکه ميلِ او
به همبستری از ميان برود.
و می گويند:
«... ـ در وقتِ مجامعت، در حالِ آب
ريختن (انزال)، اگر مرد را چشم بر نرگس6. افتد، بسته شود و
بعد از آن بر زنان قادر نباشد.7»
در وَيس و رامين که از زبانِ
پهلوی به فارسی برگشته است، می بينيم که وَيس از دايۀ خود می خواهد جادويی کند تا
شاه مؤبد نتواند بر او دست يابد:
«... ـ يکی نيرنگ ساز از هوشمندی،
مگر
مرديش را بر من ببندی»
و دايه بهخواهشِ وی تسليم می شود
که:
«... ـ ندانم چاره جز کام تو
جُستن،
بهافسون،
شاه را بر تو ببستن»
و به «بستنِ» شاه مؤبد می پردازد؛
پس آنگه
روی و مس هر دو بياوَرد،
طلسم
هر يکی را صورتی کرد
به آهن هر دوان را بست بَرهَم،
به
افسون، بندِ هر دو کرد محکم
همی تا بسته ماندی بندِ آهن،
ز
بندش بسته ماندی مرد بر زن
و گر بندش کسی درهم شکستی،
همان
دم، مَردم بسته پرستی
چو بسته شد بهافسون، شاه بر ماه،
ببُرد
آن بندِ ايشان را سحرگاه
زمينی بر لبِ رودی نشان کرد،
مرآن
را زيرِ خاک اندر، نهان کرد
.....
.....
.....
.....
کجا تا آن بُوَد در آب و در نم،
بُوَد
همواره بندِ شاه محکم
به گوهر، آب
دارد طبع سردی،
به
سردی بسته مانَد زورِ مردی
که بعد، با طغيانِ آب، نشانیِ
محلِ دفنِ طلسم از ميان می رود و ... الخ.
قضا کرد آن زمين را رودخانه،
بماند آن بند، بر شه، جاودانه8
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
6. کنايه از آلت جنسی زن است.
7. «مـا»
به نرگس ها نظر کرديم و ديديم، آنچه را که نبايست ديد، ولی نشد هرآنچه که گفتند
که هِچ، (که هِچ،) قادريمان نيز، قادرتر هم شد! زيرا:
هر دم از اين باغ بَری می رسد،
تازه تر از تازه تری می رسد (109 نفر فقط در کشور سوئد!!! حال در ایران بماند).
8. وَيس
و رامين: چاپ چاپخانه بانک ملی ايران تهران 2535، «اندر
بستن دايه مر شاه مؤبد را بر وَيس» ص 76 تا 78.
بِلَه دیگ، بِلَه چغندر
بِلَه bela کلمۀ تُرکی ست، به معنیِ چُنين، که در تداولِ فارسی زبانان، به صورتِ
بيلَه bila نيز می آيد.
دو مسافر، يکی تبريزی يکی اصفهانی، در
محاسنِ زادگاهِ خويش، بهرقابت با يکديگر، غُلوها می کردند.
تا آنکه تبريزی گفت:
«... ـ به
ولايتِ ما، چغندر بهعمل می آيد بهبزرگی کوهی، که سنگتراشان و کوه کنان با تيشه
و کلنگ ها در آن بهکار برخاسته، قطعه قطعه از آن می کَنند و به بازار می فرستند.»
اصفهانی
گفت:
«... ـ به
شهرِ ما، ديگ ها می سازند که مس گران در آن، با اسب و قاطر از سويی به سويی می روند.»
تبريزی گفت:
«... ـ سخنِ
خلافِ عقل مگو که چنين چيزی محال است.»
اصفهانی
خنديد که:
«... ـ اين
ديگ برایِ لبو کردنِ آن چغندر است که در تبريز بهعمل آمده است. بِلَه ديگ، بِلَه
چغندر!»
پوست های «خان ساز»!
از پوستانِ بسيار نادری هستند که در هر
سَده، شايد يک بار پيدايشان شود.
داستانِ پيدايشِ اين پوست فقط از
زمانِ سلسلۀ صفويان به بعد ضبط شده است، ولی نويسنده به همان اندازه که شما مشکوک
هستيد، مشکوک است که امکان ندارد اين پديدۀ بدين مهمّی و جهانی، به يکباره، آنهم
فقط در زمانِ سلطنتِ صفويان، و آنهم فقط در اصفهان، قد عَلَم کرده باشد.
باری، شاه عباسِ ماضی که شايد
همان شاه عباسِ کبير باشد (شايد هم نباشد)، در لباسِ درويشی، در کوچه هایِ اصفهان
میگشت. در خرابه ای، مردی ديد که آلتِ خود به طرف پايين خَم می دهد؛ گويا می خواهد
آن را داخلِ ماتحتِ خود کند. آنهم نمی شد. هرچه سعی کرد ممکن نشد. نااميد شد و
برخاست، به خانۀ خود رفت.
شاه خانه را
نشان کرده، اسمِ او را پنهانی پرسيد.
گفتند:
«اسدآقاست.»
شاه فردا
صبح، چند فراش فرستاد او را آوردند. پرسيد:
«... ـ ديروز، در فلان خرابه، آن چه
عمل بود که مرتکب می شدی؟ در صورتی که در اصفهان، مَظنۀ کاف ـ واو ـ نون،
بنابر مشهور، يک عباسی نرخ بوده باشد. اينقدر زحمت با نَفسِ خودت لزومی ندارد.»
اسدآقا عرض کرد:
«... ـ قربانت
شوم. النجاة فی الصدق. در حقيقت، بهتجربه رسانيده ام هرکسی را که کرده ام، در
خانۀ شاهی، به منصبِ «خان»ی رسـيده؛ مــی خواستم که لامحاله، تأثيرش در
نَفسِ خودم [هم] بوده باشد.»
شاه را خوش آمد. فرمود:
«... ـ تو را
اسدبک کردم. و سالی پنجاه تومان مواجب برايت قرار گذاشتم. که در سِلکِ فراشانِ
خلوت بوده باشی.»
عرض کرد:
«... ـ تصدقت
شوم، الحمدلله تأثيرِ عمل [کوچک] من به شما معلوم شد که با جُزئی ساييدن، مرا به مرتبۀ
بيکی رسانيد!»
شاه از اين حرف زياده از حد خندان
شده، حکم کرد او را هزار تومان مواجب و لقبِ «خان»ی دهند و در فرمان، نام
او را «اسدخان» نوشتند.
چابُکی!
بانوئی متجدّد شيفـتۀ سواری و سوارکاری
بود و مِهتری داشت غلام نام که همهروزه، در رکابِ خانم سوار می شد.
روزی اسب بدقِلِقی آغاز کرد و همينکه
مهميزِ خانم به شکمش آشنا شد، جُفتکی پراند و پهلو داد و سوارِ نازک را، پيش از آنکه
به خود آيد و تدبيری کند، به زير انداخت. پشتِ خانم به خاک رسيد و پاها به هوا رفت
و وجودِ شلوارِ سواری (که قضا را درست در همين لحظه، به بدترين شکل از هم شکافته
شده بود) بیثمر شد و نهفته را به تمامی آشکار کرد.
بانو که از دهانِ باز و چشمِ
گرسنه و جهتِ نگاهِ مِهتر خجل شده بود، به شتاب برخاست و برایِ آن که موضوع را رفع
و رجوع کرده باشد، بی اينکه پا در رکاب کند، بهيک خيز، از زمين بر خانۀ زين جَست
و باغرور بسيار گفت:
«... ـ غلام!
چابکی را ديدی!؟»
غلام که آن
منظر بدين سادگی ها از برابرِ چشمانِ راه کشيده اش محو نمی شد، آهی برآورد و گفت:
«... ـ ديدنش
که، بعله، ديدم. اما اسمش را نمی دانستم که چابُکيه.»9
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
9. شاملو، کتاب
کوچه، 2092.
چه زمانی ابوالحسن، ابول ـ حسن شد؟
زمانی که اين يادداشتها تمام شد (شاید هم به پایان نرسیده بود!)، آن را با پُستِ سفارشی، برایِ «يارو» فرستادم.
خوانده ـ نه ـ خوانده، گوشیِ تلفن را برمی دارد
و باز (مثلِ هميشه) موضوع (منظور همان پوست است) را از زوايایِ گوناگون، برای من
میشکافد و اندرزمان می دهد که برای بيانِ انديشه ام، از واژه هایِ ساده تر
استفاده کنم و کمتر روده ـ درازی کنم و اصلِ مطلب را، بستهبندی کنم و شُسته وُ رُفته
تحويلِ خواننده دهم. لذا، بهتر آن ديد که من واژههایِ ناآشنا را برایِ خوانندگانِ
پوست، پوستانه توضيح دهم10.
بدو گفتم ايندفعه که گذشت، برایِ دفعاتِ
پَسين، چَشم، برایِ بيانِ انديشه هايم، از واژه هایِ ساده تر استفاده می کنم و کمتر
روده ـ درازی خواهم کرد و نوشته را، بسته بندی کرده، تحويلِ خواننده میدهم.
بعد از اين گفتوگو، رو کردم به
او (البته که از پشتِ تلفن نمی شد او را ديد تا به او رو کنم يا نکنم!) و گفتم:
«... ـ ولی شما
هنوز مرا در خُماری گذاشته ای و نگفته ای که پوست با ابوالحسن چه وَجهِ تشابُهی و
چه فصلِ مشترکی دارد؟»
با غضب،
کلامم را قطع کرد و داستان را برايم چنين بيان داشت که:
ميرزا ابوالحسن طباطبائی زوارهای
نائينی، متخلص به جلوه و معروف به ميرزایِ جلوه، شاعری عارف و مُدرسی عالیمقام
بود؛ وارسته و مردمگريز. بهسالِ 1238 هجریِ قمری، در احمدآباد (گجرات) تولد يافت و بهسالِ 1314، در تهران درگذشت. گور او به ابن بابويه
در شهر ری است.
باری، ميرزایِ جلوه سالها در
مدرسۀ دارالشفایِ تهران11، دو حُجرۀ تو در تو داشت که در حُجرۀ پسين می زيست
و در حجرۀ پيشين درس میگفت. مردی با عزّتِ نفس و بی نياز، پاکيزه و آقامنش بود.
زن و فرزند نداشت، و با درآمدِ مختصرِ مِلک و آبِ وقفیِ اجدادی، زندگیاش را تأمين
می کرد. در حاضرجوابی و شيرينسخنیِ او گفته اند:
ناصرالدين
شاه قاجار که او را نديده بود، روزی بهنيّتِ ديدارش، به مدرسۀ دارالشفا رفت.
ميرزا در
آستانۀ حُجره، سرگرمِ آمادهکردنِ سرقليانی برایِ خود بود، که شاه قاجار رسيد و با
ديدن او از مُلازمی پرسيد:
«ـ ... ميرزاحسن همين است؟» (ميرزا حسن بهجایِ ميرزا ابوالحسن).
«ـ ... ميرزاحسن همين است؟» (ميرزا حسن بهجایِ ميرزا ابوالحسن).
ميرزایِ جلوه که اين سخن شنيد،
گفت:
«ـ ... بله
همين است، مُنتها اين ميرزا حسن؛ ابول هم دارد!»12
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
10. همانگونه که مشاهده می کنيد، واژه های ناآشنا را برای
شما دوستداران پوست و طرفداران حزب پوست ـ پرستان، توضيح داده ام. و نک. افزودها.
11. رو در
روی جلوخان مسجدِ شاه که شايد امروزه بر اثر کرشمه های سياسی، نه آن که
تعويض هويت، بل، تعويض نام داده است.
12.
نک. شرح حال رجال ايران، مهدی
بامدادی ج 1، ص 41.
شکایتِ تَظَلُّم آلت فعل، «ابول ـ حسن»
به: هيأتمديرۀ دفترِ مرکزیِ سازمانِ زنانِ دولتِ متبوع
از: ابول ـ حسن
موضوع: درخواستِ اضافهحقوق
اينجانب، ابول ـ حسنِ، ابول ـ حسنيان،
خواهشمندانه مُعَرّض است حقوق و مواجبِ جاريۀ مرا، بنابر دلايلِ ذيل اضافه
گردانند.
1.
کارِ فيزيکیِ سخت و طاقت ـ فرسايی انجام می دهم
که فقط از عهدۀ همچون «منی» ساخته است.
2.
من در اعماق کار می کنم و محلِ کارِ من
لَزِج، مرطوب، تاريک و در پاره ای مواقع، هم تنگ است، هم تاريک.
3.
هميشه در کارهایِ جاريه بايد در ابتدا، با
سرم وارد شوم.
4.
از تعطيلاتِ آخرِ هفته بی بهره ام و از
تعطيلاتِ عمومی از جمله: فرارسیِ سالِ نو، مرخصیِ سالانه، فراغت جهت شاهنامه
خوانی، و... هم، سودی نمی برم.
5.
اضافهکاری ندارم.
6.
کُلّيّۀ کارها را بايد به تنهايی خودم
انجام دهم و از هرگونه هم ـ صحبتی و ملاطفت های دوستانه و ياوری های همکارانه به وقتِ
استراحت، محرومم.
7.
با توجه به بندِ دو، متأسفانه، هيچگونه
سيستمِ تهويۀ مطبوع در محل هایِ کاریام موجود نيست.
8.
در درجاتِ حرارتِ بالا، کار می کنم.
9.
در محيطِ کاریِ من، نه تنها انواعِ باکتری ها،
باسيلها، قارچ های زهری و مُضر، ميکرب ها و ويروسها موجود است، بلکه انواعِ
بيماریهایِ واگيردار هميشه به کمين من، نشسته اند.
امضاء
پاسخ به شکایتِ آلت فعل
از: هيأتمديرۀ دفترِ مرکزیِ سازمانِ
زنانِ دولتِ متبوع
به: ابوالحسن
موضوع: اضافهحقوق
ابوالحسن عزیز!
نُه بندِ ارشادیِ شما به طور دقيق
و با دلسوزیِ بسيار مطالعه شد و با در نظر گرفتنِ کُلّيّۀ جوانبِ مطرحشده برایِ
اضافهحقوق، دفترِ مرکزیِ سازمانِ زنانِ دولتِ متبوع، تقاضایِ شما را بنابر دلايلِ
ذيل، رد میکند:
1.
شما تاکنون هيچ گاه هشت ساعت پيوسته کار
نکردهايد.
2.
در هر زمان که به کار مشغول بوده ايد، چند
لحظه بعد از آن، يا دچارِ چُرت زدن می شويد، يا بهطورِکلی به خواب میرويد.
3.
شما تاکنون هيچ گاه دستوراتِ ارباب
را رعايت نکرده ايد.
4.
شما پيوسته و بی انقطاع، در محلِ کارِ خود
مشغول نبوده ايد و هرازگاهی، به مناطقِ ديگری نيز سرکشی کرده ايد.
5.
شما خودکار نيستيد و احتياج داريد که نخست
تحريک گرديد، تا پس از آن، دست بکار شويد.
6.
هميشه وقتی از محيط هایِ کاریِ خود بيرون
می رويد، هم مرطوب هستيد، هم مُتَوَرم.
7.
بيشترِ اوقات، از رعايتِ احتياط هایِ
حفاظتی سرپيچی می کنيد و از لباسهایِ حفاظتیِ مخصوصِ توصيه شده، استفاده نمی کنيد.
8.
قبل از 75 سالگی، بی دليل، خود را بازنشسته
می کنيد.
9.
هيچگاه دو شيفت کار نکرده ايد.
10.
گاهی، قبل از اتمامِ ساعات کار، محيطِ کار
را بهدلخواهِ خود و بدونِ اطلاعِ قبلی، تَرک می کنيد.
11.
اگر هم از همۀ مواردِ فوق صرفِنظر شود،
شما هميشه وقتی از کار برمی گرديد، دو عدد کوله پشتیِ مشکوک بر پشت خود داريد.
امضاء
هيأت مديرۀ دفترِ مرکزیِ
یک پوست و دو هوا
شبی از شب هایِ تابستان، پسر و دامادِ زنی با همسرهایِ خود، به خانۀ او به ميهمانی می روند.
هنگامِ خواب، دخترِ ميزبان و شوهرش در
سوئی از پشت بام می خوابند و پسر و عروسِ وی در سوئی ديگر.
نيمه هایِ شب، خانمِ ميزبان طاقت نياورده،
به هوایِ سرکشی از دو جُفت، نخست، به سُراغِ دختر و دامادِ خود می رود. برخلافِ
انتظار، آن دو را، دور از هم، خفته میبيند. با ملاطفت و مهربانی، زن و شوهر را
جا ـ به ـ جا کرده، نزديکِ هم می بَرَد و اظهار می دارد:
«... ـ خدا
مرگم بده، انگار با هم قَهرَن. هوا به اين سردی، ببين چهجوری خوابيدَن! مادر
جون! آخه يه خورده جمع تر، تو دلِ هم بخوابين تا خدا ناکرده، يه وقت سرما نخورين.
حالا بعد از چند وقت، يه شبم که اومَدن اينجا مهمونی، میخوان مريض بشن و فردا،
کار دستمون بِدَن.»
خانمبزرگ پس از اين، به سُراغِ
پسر و عروسِ خود، به سویِ ديگرِ بام می رود. در آنجا نيز برخلافِ انتظارِ خود، زن
و شوهرِ جوان را، تنگ در آغوش هم، خفته میبيند. خشمگين و پُرعتاب، عروس را از پسر
جدا کرده، میگويد:
«... ـ واه،
واه! ؛؛؛؛ پناه بر خدا!؛؛؛ می ترسه از دستش فرار کُنه!!!. همچی تپيده تو دلِ پسره که بدبخت
نمیتونه نفس بکشه. انگار نوبرشو آوردِه. تو اين هوایِ گرم، پسرِ بی چارَم داره از
گرما خفه می ی ی ی ،،، شه. ببين چه عرقی کرده! يه خورده جداتر از هم بخوابين. نترسين، آسمون
به زمين نمی؛؛؛؛ياد.»
نوعروسِ هُشيار که پنهانی، شاهدِ
سرکشیِ مادرشوهرِ خود از داماد و دخترش بوده و دلسوزی و گفت وُ گویِ وی را نيز
نيوشيده است، زيرکانه، ولی باحسرت، زيرِ لب، زمزمه میکند که:
«... ـ قربون برم خدا رو
یک بوم و دو هوا رو!
این ور بوم، گرما رو
«... ـ قربون برم خدا رو
یک بوم و دو هوا رو!
این ور بوم، گرما رو
اون ور بوم سرما رو!»
کیریشتوف پوستتوفسکی
پوستشناس ساکن کشور
پوستستان
ویرایش جدید 2019/04/27
ادامه دارد ...